قریب به چهار سال از شهادت هاله سحابی می‌گذرد. از لحظه شنیدن خبر تاکنون، باور مرگ هاله بسیار دشوار بوده است. شاید روزگاری دیگر برای نسلی پیش‌رو مرگ‌ هاله در روز تشییع پدر و مرگ صابر تنها پس از 10 روز از آن مرگ زیبا را بازگو کنید، گویند شبیه افسانه است.
عجیب بودن آن اتفاق نه به دلیل محدود بودن زمان – 3 مرگ در 10 روز – بلکه به سبب چگونه رفتن آن‌ها بود. اما این یک باور است که آنچه حق است و خواست و اراده آن برترین و مهربان‌ترین، به‌یقین جاری خواد شد.
در آن روز، گروهی برای مرگ سحابی برنامه‌ریزی می‌کردند. لحظه به لحظه، خاکسپاری مهندس آن چنان با بهره‌گیری از تمام امکانات موجود برنامه‌ریزی و طراحی شده بود که کسی باور نمی‌کرد، نیرویی، جریانی یا فردی خللی در آن ایجاد کند. سحابی وفق اراده‌ اراده‌گرایان قدرتمند می‌بایست در لواسان و با محدودیت و تدابیر امنیتی ویژه به خاک سپرده می‌شد. برنامه‌ریزی شده بود که جنازه آن مرد بزرگ از دوش یاران دلشکسته و عاشقان و دلسوزانش ربوده شود و آن‌ها به اطراف افکنده شوند و با چشم گریان رفتن آن یار محبوب را به دوش بدخواهان و تنگ‌نظران ببینند. چه دشوار بود دیدن چنین صحنه‌هایی برای خاکسپاری مردی که تمام عمر، لحظه به لحظه‌اش به عشق ایران و ملت ایران زیست و هزینه‌های بسیار پرداخت. از جان خویش و عزیزترین کسان خویش، از مال و حتی دشوارتر از همه، از حیثیت و اعتبار خویش چشم پوشید تا ایران برای ایرانیان باشد و بس.
بله، گویی می‌خواستند با حرمت‌شکنی چنین مردی، خاکسپاری‌اش را کوچک و خوار جلوه دهند که ناگهان اراده‌ای مافوق هر اراده دیگر، طرح‌ها و نقشه‌ها را بر هم ریخت. هرچند ضربه هولناک آن ناجوانمرد، پیکر هاله را بر زمین کوفت و جانش گرفت اما واقعه‌‌ای بزرگ خلق شد. خاکسپاری که اگر می‌گذاشتند با حضور هزاران نفر در لواسان انجام می‌شد، با مرگ هاله حادثه‌ای تکان‌دهنده شد. می‌شود چنین باور کرد که دستی بالاتر از هر دست دیگری، رفتن سحابی را با رفتن هاله شکوه و جلوه بخشید. خاکسپاری پدر و مرگ تنها دختر، شوکت و برکتی برای ملتی شد.
نگران نیستم که بانو زرین دخت عطایی دست‌نوشته‌ام را بخواند و دلتنگ شود؛ چرا که او بر این باور است. جمله‌ای از او شنیدم که باورش سخت بود. بانوی همیشه رنجیده و سخت ایستاده در عید نوی هاله و مهندس در زیر سایه درختی می‌گفت: «وقتی زینب وارد کاخ یزید شد، یزید خرسند از او پرسید در کربلا چه دیدی؟ زینب گفت: جز زیبایی هیچ.» بانوعطایی می‌گفت که من نیز در مرگ هاله جز زیبایی هیچ ندیدم. شنیدن چنین جمله‌ای از زبان بانوعطایی عجیب نیست. هاله دست‌پرونده چنین مادری بود. هاله می‌بایست چنین می‌زیست و چنین می‌رفت. اگر جز این بود، باورش سخت بود. هاله پروش یافته و تربیت گرفته ازچنین زن باوفایی بود.
تحمل درد رفتن مهندس و هاله بسیار دشوار است. ولی برای نیک‌باوران به حقیقت و عدالت، انگیزه‌زا و حرکت‌آفرین و امید بخش است. چنان که برای هدا صابر نیز چنین بود. برای صابر، رفتن مهندس و شهادت هاله «درد» بود، اما حرکتی که به تنهایی انجام داد، چون تکاپوی یک لشکر بود. انگیزه و همت یک جریان بود. عمل کوچک یک نفر به تنهایی، خیزش یک تبار بود. تبار انسان‌هایی عدالت‌خواه و آزادی‌طلب. او به ظاهر یک انسان دست و پا بسته در گوشه تنگ زندان بود اما آزاد‌مردی آزادتر از هر آزاده‌ای که اراده‌اش بر خلق ارزش‌هایی بود که هر روز و هر لحظه و هر کجا با آن می‌زیست.
*از آنجا که هاله سحابی همواره یکی از شخصیت‌های مورد علاقه نرگس محمدی بوده است، او مدتی پیش و در آستانه چهارمین سالگرد شهادت هاله سحابی، متنی را نوشته بود که اینک منتشر می‌شود.


به نقل از صفحه فیس بوک نرگس محمدی