روز ملاقات است. زنان بند اوین یک هفته انتظار می کشند تا روز یکشنبه فرا رسد. پشت کابین های ملاقات، گوشی در دست، چشم به راه عزیزان می نشینند. ۲۸ بهمن ماه هم همان حکایت است. دقایق شروع ملاقات است. صدای فاطمه مثني همه مان را میخکوب می کند. فاطمه را از سالن ملاقات بیرون می برند. خبر بازداشت همسرش را، كه در سالنِ انتظارِ ملاقات اتفاق افتاده، به او داده اند. فاطمه یک پسر و دختری دبستانی دارد. مادر پیری دارد که داغِ ۳ پسر دیده و از غم روزگار خمیده شده است. فاطمه دلخوش بود که اگر خودش در زندان است، همسر مهربانش حسن صادقی، نان آور سفره فرزندان و مادرش، و همدم و غم خوارشان است.
به بند باز می گردیم. من در طبقه دوم بودم که ناگهان صدای فریاد فاطمه را از حیاط زندان شنیدم. به حیاط رفتیم. فاطمه اهل نماز و دعا و نیایش است. با شنیدن صدای الله اکبر اذان مغرب که در فضای زندان می پیچد، دل او هم که بی تاب مریم و ایمان و مادرش است، به درد می آید و فریاد می زند: "خدایا بچه هایم امشب چشم به راه پدرشان هستند که از ملاقات من برگردد. مادر رنج دیده ام چگونه مریم را که منتظر بابایش است آرام خواهد کرد".
فاطمه ۱۱ شهریور به زندان امد و همسرش ۱۸ بهمن ماه. هنوز مریم، ایمان و مادر پیرش به دوری فاطمه خو نگرفته بودند که از نعمت پدر هم محروم شدند..
۹ اسفند روز یکشنبه و روز ملاقات است. پشت کابین و گوشی در دست منتظر نشسته ایم. پرده ها بالا میرود. باز حال و هوای ۱۸ بهمن تکرار میشود . چشم های آزیتا رفیع زاده، مادر بشیر ۶ ساله، پر از اشک است. خبر بازداشت پیمان کوشک باغی همه را نگران می کند. او هم مثل حسن وقتی به ملاقات همسرش می آمد، بازداشت شده بود. به بند باز می گردیم. همه در بهت و سکوت هستیم. آزیتا نگران بشیر. با خواهش و التماس از دفتر تقاضا می کنیم که لااقل آزیتا با بشیر تلفنی صحبت کند. بشیر در نبود مادر، سخت به پدر وابسته شده بود و وقتی به ملاقات آزیتا می آمد از خاطرات صمیمانه اش با پدر می گفت. در بند زنان تلفنی وجود ندارد لذا آزیتا را برای تلفن بیرون می برند. فرزند ۶ ساله اش چيزي گفت که هرگز فراموش نخواهم کرد. بشیر گفته بود: "من باید ۱۸۰۰ شب بدون تو و بابایم بخوابم تا بیائید". از شنیدن این جمله تا عمق استخوانم می سوزد.
خدایا در این سرزمین حتی کودکان معصوم هم هزینه عدالت و آزادی را می دهند. یاد جمله مریم دختر فاطمه افتادم که به مادرش گفته بود: "وقتی باران می آید دست مامان بزرگ را می گیرم و به حیاط می برم تا زیر باران دعا کنیم تا تو برگردی".
شبهای تنها خوابیدن مریم طولانی تر خواهد بود چرا که پدر و مادر مریم هر کدام به ۱۵ سال حبس محکوم شده اند. نمی دانم آیا کسی از شنیدن کلام کودکانه اما پر معنا و پر درد این کودکان معصوم و بی گناه سرزمین ایران به خود می آید؟ آیا زمان آن فرا نرسیده که به این بی رحمی ها پایان داده شود؟
امتداد این درد تا کجا پیش خواهد رفت؟ فاران حسامی و کامران رحیمیان ۴ سال پیش آرتین کوچک را پشت درهای بلند زندان گذاشتند و در امتداد زمان، تداوم این رنج با نقطه ای به نام مریم و ایمان، و تنها ٣ هفته بعد، با نقطه ای دیگر به نام بشیر امتداد این خط رنج را به تصویر کشید. آیا اراده ای انسانی، این خط بی رحمی و رنج را قطع خواهد کرد؟